مُطهّری، مرتضی (فریمان ۱۲۹۸ـ تهران ۱۳۵۸ش):
شبهات ايده آليسم هر چند از آن جهت كه مى خواهد بر خلاف بديهى و حقايق مسلّمه نتيجه بگيرد فاقد ارزش است و هر كس مى داند مغلطه است و معمولًا در پاسخ اين شبهات به وضوح و بداهت مطلب قناعت مى كنند، لكن حل علمى و فلسفى اين مغلطه ها دقت زيادى لازم دارد و موقوف بر اين است كه حقيقتا علم (ادراك) و ارزش معلومات دانسته شود … فلسفه ماترياليسم ديالكتيك كه خود را نقطه مقابل ايده آليسم مى داند در بيان حقيقت علم نظريه اى را اتخاذ كرده است كه صد در صد ايده آليستى است… در مقام پاسخ علمى به شبهه بالا همين مقدار… كه علم داراى خاصه كاشفيت از خارج است، بلكه علم عين كشف از خارج است و ممكن نيست علم باشد و صفت كشف نباشد، يا علم و كشف باشد واقع مكشوف وجود نداشته باشد، و اگر فرض شود واقع مكشوف وجود ندارد كاشفيت وجود ندارد و اگر كاشفيت وجود ندارد پس علم وجود ندارد و حال آنكه به اقرار خصم علم وجود دارد. (پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم)
طباطبایی، محمدحسین (تبریز ۱۲۸۱ـ قم ۱۳۶۰ش):
برخى از شبهات ايده آليسم [و سفسطه]:
[شبهه 1] ما هر چه دست به سوى واقعيت دراز مى كنيم به جز ادراك (فكر) چيزى به دست ما نخواهد آمد، پس به جز خودمان و فكر خودمان چيزى نداريم، و به عبارت ديگر هر واقعيتى كه به پندار خودمان اثبات كنيم در حقيقت انديشه تازهاى در ما پيدا مى شود، پس چگونه مى توان گفت «واقعيتى خارج از خودمان و فكر خودمان داريم» در صورتى كه همين جمله خودش انديشه و پندارى بيش نيست.
پاسخ: چنانكه روشن است، در ضمن شبهه واقعيتى فى الجمله اثبات شده و آن «واقعيت ما و فكر ما» است كه معلوم ماست؛ و البته اين سخن راست است، چيزى كه هست اين است كه كسى كه اين استدلال را ساخته تصور نموده است كه اگر ما راستى واقعيتى داشته باشيم، در صورت تعلق علم به وى بايد واجد واقعيت (خود واقعيت) بوده باشيم نه واجد علم به واقعيت و حال آنكه قضيه به عكس است و آنچه به دست ما مى آيد علم است نه معلوم (واقعيت).
و اين تصورى است خام زيرا اگر چه پيوسته علم دستگير ما مىشود نه معلوم، ولى پيوسته علم با خاصه كاشفيت خود دستگير مى شود نه بى خاصه، وگرنه علم نخواهد بود و كسى نيز مدعى نيست كه ما با علم به خارج، خود واقعيت خارج را واجد مى باشيم نه علم را.
شبهه 2 [خطا در ادراکات] : حواس ما كه قوىترين وسائل علم به واقعيت خارج مى باشند پيوسته خطا مى كنند (1) و همچنين وسائل و طرق ديگر غير حواس گرفتار اغلاط زياد هستند، چنانكه دانشمندانى كه با هر گونه وسائل تحرّز از خطا خودشان را مجهز كردهاند از خطا مصون نمانده و يكى پس از ديگرى از پاى در آمدهاند، پس چگونه مى توان به وجود واقعيتى وثوق و اطمينان پيدا كرد؟
پاسخ: كسى نمى تواند مدعى شود كه ما در جهان معلومات خطا و لغزش نداريم و يا هر چه مى فهميم راست و درست است، و فلسفه نيز اين دعوى را ندارد، بلكه دعوى فلسفه اين است كه ما واقعيتى خارج از خودمان فى الجمله داريم و خود به خود (فطرتاً) اين واقعيت را اثبات مى كنيم زيرا اگر اثبات نمى كرديم، نسبت به موضوعات ترتيب اثر منظم نمى داديم، پيوسته پس از گرسنگى به خيال خوردن نمى افتاديم، پيوسته پس از احساس خطر فرار نمى كرديم، پيوسته پس از احساس نفع تمايل نمى نموديم، پيوسته … و پيوسته … (با اينكه انديشه خالى در دست خودمان و اثر خودمان مى باشد و همه وقت مى توانيم به دلخواه خودمان انديشههايى بكنيم).
شبهه 3 [کاشفیت علم]: اگر كاشفيت علم و فكر از خارج يك صفت واقعى بود و تنها انديشه و پندار نبود هيچ گاه تخلف نمى كرد و ما با اين همه افكار پر از تناقض و معلومات پر از خطا گرفتار نمى شديم زيرا تحقق خطا و غلط در واقعيت خارج از ما قابل تصور نيست چنانكه وجود ما و فكر ما هيچ گاه نمى تواند غلط بوده باشد، پس به جز ما و افكار ما چيزى را نمى توان اثبات كرد و كاشفيت علم از خارج پندارى بيش نيست.
پاسخ: اين شبهه نمى تواند غرضِ ايده آليست را تأمين نموده و سفسطه را نتيجه بدهد، تنها كارى كه اين شبهه مى تواند انجام بدهد اين است كه اين پرسش را پيش مى آورد كه در صورتى كه علم و ادراك ذاتا خاصه كاشفيت داشته و «نشان دهنده» مى باشند بايد هيچ گاه خطا نكرده و پيوسته خارج از خود را نشان دهد، پس اين همه خطاها از كجاست؟ و آيا خطاى مطلقاند يا نسبى؟ و ما پاسخ اين پرسش را در يك مقاله جداگانه (مقاله چهارم) خواهيم داد. (اصول فلسفه و روش رئالیسم)
مُطهّری، مرتضی (فریمان ۱۲۹۸ـ تهران ۱۳۵۸ش):
جرج بركلى (George Berkli) (1685 – 1753) اسقف انگليسى، براى محسوسات، وجود خارجى قائل نيست، و منشأ احساس را تأثيرات خارجى نمى داند، و براى اثبات اينكه «احساس» دليل وجود خارجى محسوسات نيست خطاهاى حواس را دليل مى آورد. بركلى براى خود تصورات ذهنى وجود حقيقى قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات مى كند و مى گويد ادراك، ادراك كننده مى خواهد و آن «نفس» است.
بركلى چنين وانمود مى كند كه منكر وجود اشياء نيست، لكن مى گويد معناى اين جمله كه مى گوييم «فلان چيز موجود است» اگر درست دقت شود اين است: «من براى او ادراك وجود مى كنم» مثلًا اگر بگوييم: زمين هست، آسمان هست، كوه هست، دريا هست و يا آنكه بگوييم: خورشيد نورانى است و جسم داراى بعد است و زمين مى چرخد، همه صحيح است اما اگر حقيقت معناى اين جمله ها را بشكافيم اين است: «ما اين طور علم پيدا كرده ايم». پس وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده.
بركلى مى گويد من سوفسطائى نيستم زيرا وجود موجودات را منكر نيستم لكن معناى وجود داشتن را غير آن مى دانم كه ديگران خيال مى كنند. من مى گويم وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده.
…بركلى منشأ علم را حس مى داند لكن منشأ حس را وجود خارجى شئ محسوس نمى داند، و به وجود نفس كه قوه ادراك كننده است و به وجود خدا قائل است. (پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم)
مُطهّری، مرتضی (فریمان ۱۲۹۸ـ تهران ۱۳۵۸ش):
در ادبيات…سبك رئاليسم در مقابل سبك ايده آليسم است. سبك رئاليسم يعنى سبك گفتن يا نوشتن متّكى بر نمودهاى واقعى و اجتماعى، و اما سبك ايده آليسم عبارت است از سبك متكى به تخيلات شاعرانه گوينده يا نويسنده. (پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم)
طباطبایی، محمدحسین (تبریز ۱۲۸۱ـ قم ۱۳۶۰ش):
هر يك از ماها كه نگاهى به خود نموده و زندگانى خود را تحت نظر گرفته و سپس به طور قهقرى به روزهاى گذشته خود برگشته و تا آنجا كه از روزهاى زندگى و هستى خود در ياد دارد پيش برود، خواهد ديد كه نخستين روزى كه ديدگان خود را باز كرده و به تماشاى زشت و زيباى اين جهان پرداخته، براى اولين بار خود به خود چيزهايى (جهان) خارج از خود ديده و كارهايى به حسب خواهش خود انجام داده (البته در اينجا نبايد فراموش كرد كه در اين تماشا به خطاهايى نيز برمى خوريم كه تدريجاً علماً و عملًا با آنها مواجه شده ايم) و اگر باز اين عمل را تكرار كرده و در هر يك از اطوار گوناگون زندگى نظر خود را بيازمايد، همان خاطره به وى جلوه گر خواهد شد (خارج از من جهانى هست كه در وى كارهايى به حسب خواهش خود مى كنم).
اكنون با در نظر گرفتن اين معلوم فطرى در انسان، اگر بشنويم كه در جهان مردمانى هستند كه واقعيت جهان هستى خارج از ما را يا اصل واقعيت را باور ندارند، براى اولين بار دچار شگفتى خواهيم شد، خاصه اگر به ما بگويند اينان مردمانى دانشمند و كنجكاو بوده و روزگارى از زندگى خود را در راه گره گشايى از رازهاى هستى گذرانيده اند و امثال بركلى و شوپنهاور در ميان آنها ديده مى شوند.
ولى اگر كمى بردبارى پيش گرفته و به بيوگرافى شان سرى زده و در تاريخچه زندگى شان تأمل كنيم، خواهيم ديد كه هيچكدام از آنان با سفسطه از مادر نزاييده و زبان با سفسطه باز نكرده و فطرت ادراك و اراده انسانى را گم نكرده، هيچ نشده كه در جاى خنده بگريد و در جاى گريه بخندد و يا يك بار براى احساس مسموعات، حس باصره را استعمال كند و بالعكس، و يا در مورد خوردن بخوابد و بالعكس، و يا براى سخن گفتن لب ببندد، يا سخن پريشان بگويد؛ بلكه آنان نيز عيناً مانند ما (رئاليست) با نظام مخصوصى كه در زندگانى انسانى هست زندگى مى كنند و چنانكه با ما در زندگى نوعى شركت دارند، در انجام دادن افعال نوعى و افعال ارادى نيز شركت دارند و از همينجا مى فهميم كه:
اينان در حقيقتى كه در آغاز سخن تذكر داديم، و در همه معلوماتى كه اصول اوليه اين حقيقت را تشكيل مى دهند، با ما همدست و همداستان بوده و نظير ادراكات و افعال ساده اوليه ما را دارند.
آرى، هنگامى كه پس از رشد و تميز، به صحنه تفكر و بحث وارد مى شوند.
ايده آليسم و سفسطه را پذيرفته و مى گويند «واقعيتى نيست» و برخى از آنان چون مى بينند كه در همين يك جمله واقعيت هاى بسيارى را تصديق نمودهاند شكل جمله را تغيير داده و مى گويند «علم به واقعيت نداريم» و برخى از آنان بيشتر دقيق شده و مى بينند باز در همين سخن خودشان و علم خودشان «فكر» را تصديق نموده اند لذا مى گويند «واقعيتى خارج از خودمان (ما و فكر ما) نداريم» يعنى علم به واقعيت خارج از خودمان و فكر خودمان نداريم؛ و جمعى گام فراتر نهاده و به جز خود و فكر خود همه چيز را منكر شده اند (جز من و فكر من چيزى نمى دانم). البته خطرناكتر از همه اينها كسانى هستند كه مطلق واقعيت- حتى واقعيت خود را- منكر بوده و بجز شك و ترديد چيزى اظهار نمى دارند.
پس، از اينجا روشن مى شود كه حقيقت سفسطه، انكار علم (ادراك مطابق با واقع) است، چنانكه ادلّه اى كه از اين طايفه نقل شده همه در گرد همين محور چرخيده و عموماً به همين نكته متّكى مى باشند.
و از اينجاست كه فلسفه مى گويد اساس سفسطه مبنى بر اصل عدم تناقض است زيرا همه معلومات به حسب تحليل به اين قضيه متكى بوده و با تسليم وى حقيقتى را انكار نمى توان كرد چنانكه با انكار وى حقيقتى را اثبات نمى توان كرد، و نيز با تذكر مقدمه اى كه بيان كرديم روشن مى شود كه براى ابطال مذهب اين طايفه (اگر اطلاق «مذهب» به دعوى ايشان صحيح بوده باشد) و نقض ادلّه شان راه هاى بسيارى در دست داريم، زيرا همينكه آنان به سخن درآمده و شروع به تفهيم و تفهّم نمودند معلومات زيادى را بدون توجه تصديق نموده اند (متكلّم هست، مخاطب هست، كلام هست، دلالت هست، اراده هست و … بالاخره تأثير هست، عليت و معلوليت مطلق هست) كه هر يك از آنها در الزام ايشان و روشن كردن حق كافى است. (اصول فلسفه و روش رئالیسم)
مُطهّری، مرتضی (فریمان ۱۲۹۸ـ تهران ۱۳۵۸ش):
[در اینجا] مسلك «سوفيسم» كه از جهتى مرادف با ايده آليسم است و اين دو در نقطه مقابل رئاليسم (فلسفه) مى باشند، ابطال مى شود….
در اينجا لازم است در اطراف دو كلمه «ايده آليسم» و «رئاليسم» توضيحاتى داده شود، زيرا در كتب ماديين جديد معمولًا «ايده آليسم» در مقابل «ماترياليسم» (اصالت ماده) قرار مى گيرد و چنين وانمود مى شود كه تمام دانشمندان غير مادى ايده آليست مى باشند.
ما براى آنكه خواننده محترم بهتر مورد استعمال اين دو كلمه (ايده آليسم و رئاليسم) را در يابد و ضمناً از مغلطه هايى كه ممكن است به واسطه معانى و اصطلاحات گوناگونى كه مخصوصاً كلمه ايده آليسم در طول تاريخ به خود گرفته مصون بماند، معانى لغوى و اصطلاحى اين دو كلمه را مطابق آنچه از مطالعه نظريات فلاسفه و از ترجمه دائرة المعارف انگليسى برمىآيد شرح مىدهيم. (پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم)
مُطهّری، مرتضی (فریمان ۱۲۹۸ـ تهران ۱۳۵۸ش):
ايده آليسم: كلمه «ايده» (idea) اصلا يونانى است و معانى مختلفى از قبيل ظاهر، شكل، نمونه و غيره از برايش ذكر شده است و از اصل يونانى «ايدهئيو» كه به معناى ديدن است، مشتق شده.
اول كسى كه در اصطلاحات فلسفى، اين كلمه را به كار برده افلاطون است كه به اعتبار يكى از معانى لغوى آن (نمونه) آن را در مورد يك سلسله حقايق مجرّده كه خود قائل بوده و امروز در ميان ما به نام «مثل افلاطونى» معروف است، استعمال كرده است.
افلاطون براى هر نوعى از انواع موجودات جهان ماده يك وجود مجرد عقلانى كه افراد محسوسه آن نوع پرتو او و او نمونه كامل آن افراد است قائل است و او را «ايده»- كه مترجمين دوره اسلامى «مثال» ترجمه كردهاند- مى خواند. افلاطون منكر وجود افراد محسوسه نيست، بلكه وجود آنها را متغير و جزئى و فانى مى داند، بر خلاف «ايده» يا «مثال» كه به عقيده وى داراى وجود لايتغير و كلى و باقى است.
در ميان مسلمين، «اشراقيّون» به مثل افلاطونيه معتقد بودند. مير فندرسكى در قصيده معروف خود اشاره به اين مطلب مى كند آنجا كه مى گويد:
چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همى با اصل خود يكتاستى
صورت عقلى كه بى پايان و جاويدان بود
با همه و بىهمه مجموعه و يكتاستى
اين سخن در رمز دانايان پيشين سفتهاند
پى برد در رمزها هر كس كه او داناستى
در نيابد اين سخن را هيچ فهم ظاهرى
گر ابو نصرستى و گر بو على سيناستى
از كسانى كه سخت با اعتقاد به مثل افلاطونى مخالف بوده و بر آن طعنهها و تشنيعاتى وارد كرده «شيخ الرئيس ابو على بن سينا» است.
طبق عقيده افلاطون افراد متغير مادى تنها به حواس ادراك مىشوند ولى علم به آنها تعلق نمى گيرد زيرا علم به چيزى تعلق مى گيرد كه كلى و خارج از حيطه زمان و مكان است و آن همان «ايده» است.
بنا بر آنچه از كتب تاريخ فلسفه استفاده مىشود، تا اواخر قرن هفدهم «ايده آليسم» تنها به اين مسلك (اعتقاد به مثل) گفته مى شده و مورد استعمال ديگرى نداشته ولى بعدها موارد استعمال زيادى پيدا كرده، و حتى گفته شده است شايد هيچ يك از لغات دنيا اين قدر معانى مختلف به خود نديده است.
اما معناى اصطلاحى كه اخيراً شايع شده و ماديين نيز در كتب خود طبق همان معنا «ايده آليسم» را تعريف مىكنند و در اين مقاله هم رعايت همين اصطلاح شده اين است كه «ايده» يعنى مطلق تصورات ذهنى (اعم از حسى و خيالى و عقلى) و ايده آليسم يعنى مسلك كسانى كه ايده يا تصورات ذهنى را اصيل مىدانند، يعنى اين تصورات را صرفاً مصنوع خود ذهن مىدانند و به وجود خارجى اين صور در عالم خارج قائل نيستند.
اين مسلك از لحاظ اينكه منكر يك امر بديهى است و جهان خارج را هيچ در هيچ مىداند
و اساس سوفيسم نيز بر انكار بديهيات و هيچ در هيچ بودن جهان خارج است در اين مقاله مرادف با سفسطه و نقطه مقابل «رئاليسم» كه به معناى اصالت واقعيت است، قرار داده شده.
اين نكته ناگفته نماند: ماديين با آنكه ايده آليسم را طبق همين اصطلاح اخير كه مرادف با سفسطه است در كتب خود تعريف مى كنند تحولاتى كه اين لغت از عهد افلاطون تا كنون پيدا كرده و معانى گوناگونى كه به خود گرفته ناديده گرفته كليه دانشمندان غير مادى را از قبيل افلاطون و ارسطو و دكارت و كانت و غيرهم «ايده آليست» مىخوانند و از افلاطون و ارسطو به عنوان دو فيلسوف ايده آليست بزرگ يونان ياد مىكنند و چنين وانمود مى كنند كه انحراف از اصول ماترياليسم به ايده آليسم يعنى «سفسطه» مى كشاند.
مثلًا دكتر تقى ارانى با آنكه در جزوه ماترياليسم ديالكتيك ايده آليسم را مطابق تعريف فوق تعريف مى كند، پس از آنكه عقيده ايده آليست معروف «بركلى» و عقيده دكارت را در باب خواص اوليه و ثانويه اجسام و عقيده كانت را در ذهنى بودن زمان و مكان نقل مى كند، اينطور به گفته خود ادامه مى دهد:
«شرح كليه اقسام ايده آليسم از موضوع مقاله ما خارج و باعث اطاله كلام خواهد شد زيرا ايده آليسم انشعابات بسيار پيدا كرده و هر فيلسوف به خيال خود چيزى بافته و استدلال يا تحقيقى مخصوص به خود كرده و به قول خود دليل جديدى بر اثبات ذهنى بودن عالم پيدا نموده است.»
منظور از تذكر اين نكته مناقشه در اصطلاح نيست، زيرا هر فيلسوفى حق دارد براى خود اصطلاح خاصى داشته باشد. چه مانعى دارد كه ايده آليسم را در مقابل ماترياليسم اصطلاح كنيم؟ و البته در اين صورت ايده آليسم معناى ديگرى غير از اصالت تصور خواهد داد. منظور اين است كه اصطلاحات مختلف را نبايد منشأ هو و مغلطه قرار داد.
حقيقت اين است «ايده آليسم» كه به معناى «اصالت تصور» است در مقابل «رئاليسم» است كه به معناى «اصالت واقع» مى باشد و «ايده آليست» كسى است كه جهان خارج از ظرف ذهن را منكر است مانند پروتاگوراس و گرگياس از قدماى يونان و بركلى (Berkli) و شوپنهاور (Schopenhauer) از متأخرين اروپا؛ و اما الهى يا روحى بودن ربطى به ايده آليسم ندارد. ما با آنكه تمام اصول ايده آليستى را باطل مى كنيم و هيچ نوع اصالتى براى ذهن قائل نيستيم، با يك نظر واقع بينى عقايد الهى و روحى خود را با دلائل محكم اثبات مى كنيم. (پاورقی های اصول فلسفه و روش رئالیسم)
دانش نامه دانش گستر (1389):
ایدئالیسم (idealism)، نگرشی که مطابق آن ذهن، حقیقت اساسی و جهان مادی و فیزیکی، تنها بهمثابۀ ظهور یا بیانی از ذهن و یا یک امر ذهنی بالذات است. ایدئالیسم را معمولاً در مقابل رئالیسم (واقعگرایی) و ماتریالیسم (مادهگرایی) بهکار میبرند. این اصطلاح را نخستینبار لایبنیتس در اوایل قرن ۱۸ در مورد فلسفۀ افلاطون که معتقد به اصالت ایده (یا مُثُل) بود، بهکار برد. غالباً هر نظام فلسفی که جهان فیزیکی را وابسته به ذهن میداند، ایدئالیستی نامیده میشود حتی اگر متضمن پیشفرضهای نهان دیگری نیز باشد، پیشفرضهایی همچون قول به یک واقعیت بنیادیتر در ورای ماهیات ذهنی و فیزیکی همچون شیء فینفسه در نظام فکری کانت. همچنین برخی، دایرۀ شمول اصطلاح ایدئالیسم را به نظامهایی محدود میکنند که بر طبق آنها امری متعالی است که به واقعیت شکل میبخشد. گروهی نیز واژۀ ایدئالیسم را به دیدگاهی منتسب میکنند که جهان فیزیکی را در نسبت با واقعیت متعالیتر ذهنی، غیر واقعی میداند همچون نظام مُثُل افلاطونی. به تعبیری، یک فیلسوف تنها در صورتی ایدئالیست است که باور داشته باشد که جهان فیزیکی به یکی از این سه نحو وجود دارد: ۱. تنها بهصورت یک ابژه برای ذهن؛ ۲. تنها بهعنوان محتوای ذهن؛ ۳. تنها بهمثابه چیزی که در ذات خود، ذهنی است. برخی از ایدئالیستها بر این باورند که هر شیء فیزیکی از ذهن مشتق میشود و گروهی یک گام فراتر میگذارند و هر چیزی را مشتق از ذهن میدانند مگر خود ذهن. اما چنین اندیشهای نزد کانت قابل قبول نمینماید، زیرا او به شیء فینفسه که نه ذهنی است و نه مشتق از ذهن باور دارد، احتمالاً شوپنهاور نیز نمیتواند چنان نظری را بپذیرد زیرا او نیز بهوجود ارادهای بیکران معتقد است که در تطبیق با فلسفۀ کانت، در تناظر با شیء فینفسه قرار میگیرد. ایدئالیستها دلایل گوناگونی برای وابستگی اشیاء فیزیکی به ذهن عنوان کردهاند. ممکن است یک ایدئالیست تنها به یک ذهن واحد باور داشته باشد و یا اشیاء فیزیکی را مشتق از اذهان متکثر بداند. همچنین توجه به تفاوتهای میان رویکردهای ایدئالیسم هستیشناختی و ایدئالیسم معرفتشناختی از اهمیت بسیاری برخوردار است. دو نمونۀ بزرگ از دو گونه ایدئالیسم مذکور، جورج بارکلی و ایمانوئل کانت هستند. ایدئالیسم هستیشناختی، هستی شیء فیزیکی را وابسته به ذهن میداند. ایدئالیسم معرفتشناختی شیء را آنگونه که نزد ماست وابسته به ذهن میداند و شیء را آنگونه که مستقل از ذهن ماست غیرقابل شناخت میپندارد.
ایدئالیسم هستیشناختی بارکلی. نخستین فیلسوفی که در غرب مبانی ایدئالیسم را استوار کرد اسقف انگلیسی جورج بارکلی بود که ایدئالیسم موحّدانۀ او فلسفۀ جدید را وارد مرحلۀ تازهای کرد. نزد بارکلی تنها دو گونۀ موجود وجود دارد: روان یا ذهن و تصورات یا صورتهای حسی. ابژۀ فیزیکی آنچنان که ما آن را ادراک میکنیم مجموعهای از صورتهای حسی یا تأثیرات حس است. بنابراین یک سیب به هنگامیکه توسط ما به ادراک درمیآید، مجموعهای است از نمودهایی حسی که توسط ذهن دریافت میشوند. در مورد اشیاء یا ابعادی از اشیاء که توسط اذهان متناهی ما ادراک نمیشوند، دو حالت قابل تصور است: یا ذهن متناهی میتواند با طی مراحل ویژهای به جایی نایل شود که بتواند آن شیء را ادراک نماید، همچون جستوجو برای چیزی از راه بوییدن آن و یا آنها تنها توسط یک ذهن نامتناهی و متعالی دریافت میشوند. گزینۀ دوم بلاواسطه راجع به خداست و گزینۀ اول صورتهایی هستند که خدا آنها را پس از طی مراحل مشخصی توسط ما، در ما قرار میدهد. اشیاء هنگامی که توسط اذهان متناهی ما ادراک نمیشوند همچنان وجود دارند و این تداوم وجود، مستلزم وجود یک ذهن نامتناهی است که اشیاء را همواره و در همه حال به ادراک خویش درآورد. بارکلی این استدلال را برهانی محکم برای اثبات وجود خدا میداند.
ایدئالیسم استعلایی کانت. برخی ممکن است کانت را یک پدیدارگرا بدانند که نظریۀ خود را با تبیین این نکته تکمیل نموده است که چرا تجربیات حسی در نزد ما آنچنان اند که هستند. با این حال او پاسخ به این پرسش را برای ما غیرقابل دسترس میداند و تنها تبیین ممکن را افعال ناآگاهانهای میداند که در فرآیند شناخت از ما صادر میشود. از دیدگاه او ما هیچ شناختی از ذات واقعی شیء فینفسه نمیتوانیم داشته باشیم. استدلال کانت در توضیح ایدئالیسم استعلاییاش با استدلالهای بارکلی کاملاً متفاوت است. استعلاء در نزد کانت بهمعنای استفاده از تواناییهای شناختی در راه کسب معرفت است. از دیدگاه کانت دو واقعیت شایستۀ توجه دربارۀ معرفت ما از جهان وجود دارد، جهانی که به باور او تنها ایدئالیسم استعلایی میتواند آن را توضیح دهد. اولاً معرفت ما راجع به جهان، معرفتی ترکیبی و ماتقدم یا پیشینی است، بنابراین ما میدانیم که حساب و اصول اقلیدس در مورد جهان فیزیکی بهمثابۀ یک کل، کاربرد دارد، جهانی که هر فرآیند فیزیکی یا ذهنی در تطابق با قوانین جهان شمول علّی رخ میدهد و جهانی که در آن هر تغییری مستلزم وجود یک شالودۀ پایدار مادی است که آن را بهطور کمّی حفظ کند. ثانیاً نه معرفت پیشینی و نه شناخت تجربی نمیتوانند به سؤالات گرهخورده به تقدیر بشر همچون پرسش از وجود خدا و یا فناناپذیری انسان پاسخ گویند. تنها بیان ممکن از معرفت ترکیبی ماتقدم ما نسبت به طبیعت شناختی خود ما، مکان و زمان صورتهای شهود ادراکی ما هستند. علیت، جوهر، عرض و همانند آنها مقولاتی هستند که بهکمک آنها وحدت جهان و تجربۀ عملی و ممکن خود از شیء فینفسه یا «نومن» را برمیسازیم، نومنی که ذات آن بهناگزیر برای ما ناشناخته خواهد ماند. ما برای پرسشهایی راجع به خدا و جاودانگی نمیتوانیم پاسخی داشته باشیم، زیرا این موضوعات متعلق به حقیقت مطلق هستند و نه حقیقتی که نزد ما و در دسترس ماست. بههمین دلیل میتوان ایمان داشت که مفاهیم خدا و جاودانگی با طبیعت اخلاقی ما سازگار است.
ایدئالیسم مطلق آلمانی و انگلیسی. فیخته، شلینگ و هگل هرکدام بهگونهای متفاوت بر این باورند که جهان تنها بهواسطۀ تحقق عینی مفاهیم ذهن، ادراک میشود. این نظر وجه تشابه آنها با کانت است اما آنها در بیان این امر که چرا مقولات آنچنانند که هستند و چرا یک وحدت واقعی در تجربۀ مشترک اذهان ظاهراً متفاوت وجود دارد، گامی فراتر از کانت مینهند. به باور آنها، نهایتاً جهان بر یک ذهن یا عقل واحد کلی مبتنی است. آنها یک «خود» یا سوژۀ متعالی را با جوهر واحد اسپینوزا جایگزین میکنند. در کشورهای انگلیسیزبان نیز در اواخر قرن ۱۹م نوعی از ایدئالیسم ظهور کرد که مبتنیبر «امر مطلق» بود و استوارترین تبیین آن توسط برادلی صورت گرفت. در میان مخالفان ایدئالیسم، کارل مارکس از همه مشهورتر است. او که تحقق هدایت انسانی را منوط به فعل یا عمل مولّد (پراکسیس) میدانست هرگونه رویکردی را که تقدم اندیشه بر عمل را تأیید میکرد غیر واقعانگار یا ایدئالیستی مینامید. مارکسیستها اصطلاح ایدئالیسم را بهصورت حربهای برای تحقیر مخالفان خود بهکار میبردند.