من و مسعود کنار پنجره نشسته بودیم، و داشتیم تندتند جریمه ی بی نظمی ها و شلوغ کاری ها خودمان را می نوشتیم. معلم گفت: به بیرون نگاه نکنید! مشقتان را بنویسید. مسعود گفت: ببین! ببین! همه ی مردم دارند توی قبرستان جمع می شوند چه خبرشده؟ مدرسه ی ما …
ادامه نوشته »