خانه / فلسفه / حافظ و امکان بسط وجودی

حافظ و امکان بسط وجودی

بهاءالدین خرمشاهی در مورد حافظ نقل ظریفی دارد که باری می تواند راه و روزنه نوعی پلورالیسم را در عرصه حافظ شناسی بگشاید تا تلقی های متعدد و متناقض از شعر این شاعر، بی هیچ تزاحمی در کنار هم قرار گیرند. به زعم خرمشاهی “حافظ انسان کامل نیست؛ اما کاملا انسان است.”با چنین نظرگاهی می توان دعوای رایج در پیرامون وجوه متعدد شعر حافظ را عذر نهاد و هر یک از مضامین و افکار موجود در دیوان وی را برآیندی از تأملات و دغدغه های عارضی او به عنوان شاعری که “کاملا انسان است”به رسمیت شناخت.
قصه ی نوسانات وجودی حافظ شبیه همان حکایت گلستان سعدی است که در آن، عارفی که بر روی دریای مغرب راه می رفت و پایش تر نمی شد، به هنگام طهارت ساختن، پایش می لغزد و در حوض می افتد و به مشقت از غرق شدن خلاصی می یابد سپس در پاسخ یکی از اصحابش که دچار شک و شگفتی شده بود، می گوید: مگر نشنیده ای خواجه عالم که از فرط اشتیاق به جبرئیل و میکائیل نپرداختی، دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی:
بگفت: احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهانست
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
با این حسب و حساب تکلیف شاعری چون حافظ نیز در “هستیمند بودن” اش به عنوان یک “انسان بما هو انسان” و نیز انسانی با خصایص زیست شناختی، مشخص خواهد شد. از این منظر او شاعری است که به اقتضای انسان بودنش گاه چنان دچار قبض می شود که جهان و جمله جهان را هیچ در هیچ می بیند و نسخه ی “صلای به عیش” ِخیام را تجویز می کند و حتی در لفافه بیان هنری اش با مقدس ترین مقدسات هم درمی پیچد و در کام گرفتن از ساقی سیمین ساق هیچ مضایقه ای نمی کند. شاعری که به مثابه یک انسان گوشت و پوست و خون دار  برای وجه کفاف خویش مجیز ارباب قدرت را می گوید و در ممدوح نوازی راه افراط پیش می گیرد. وقتی پسرش را از دست می دهد در رثای آن رود عزیز سوکمندانه می گرید و جگرسوزترین غزل ها را سر می دهد. به تعبیر روشن تر، حافظ در اکثر غزل هایش در قالب “من غنایی” خویش حرکت و سکنت یک انسان عادی و زمینی را منعکس می کند. اما همین شاعر باز هم به مقتضای ابن الوقت و ابوالحال بودنش، در مواردی چنان وجد و بسط می یابد و چنان می شکفد که در غزلی از رؤیت حادثه خلقت و سرشتن گل آدم خبر می دهد و در جای دیگر از شرح صدرش می گوید که چگونه وقت سحر از غصه نجاتش داده و آب حیاتش داده اند و تردیدی نمی گذارد که در لمحاتی، جهان ِجان حافظ، جانِ جهان را درک کرده و نویسنده ی “از کوچه رندان” نیز بی آن که بخواهد خرقه ارادت بر تن حافظ کند، به وجود چنین تجاربی در شعر او صحه گذاشته است. همین ادراک حافظ از موقعیت لرزان انسانی است که از شعرش آینه ای پرداخته است که به قول داریوش شایگان “هم رازدار دل های دردمند و در قبض است و هم، یار روح های شادمان و در بسط”.
حال صرف نظر از آن چند مورد غزلی که در دلالت های عرفانی آن، اتفاق نظر تقریبی وجود دارد، در مطاوی بعضی از غزل های حافظ هم ابیاتی آمده است که محتوای حکمی و معرفتی آن ها تأمل برانگیز است. حافظ در میان یکی از غزل هایش می گوید:
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
چون نصیب دگران است نصاب زر و سیم
در بعضی از نسخ، به جای آموز “اندوز” آمده است که خرمشاهی این ضبط را به “آموز” ترجیح می دهد. علم و معرفت در قالب تشبیهی بلیغ، به گوهری مانند شده است که می توان آن را اندوخت. از نظرگاه حافظ “معرفت” که می توان از آن به علم حضوری نیز تعبیر کرد، به خلاف ثروت و دارایی زوال ناپذیر بوده و حتی با مرگ نیز اقاله نمی شود. خرمشاهی بر آن است که حافظ در این بیت از استکمال نفسانی و تجرد نفس و بقای آن و اتحاد عاقل و معقول سخن می گوید. البته این شکل از معرفت، علوم مادی و دنیوی و حتی فقه و کلام را شامل نمی شود. در جهان نگری حکیمی مانند شیخ اشراق که شعاع تأثیر او به حافظ هم می رسد “ورای خود شدن و به ماورائیت رسیدن، بیانگر حضور پس از مرگ است. روح بشری هر قدر تنهاتر و از ماده مجردتر شود حضور بیشتری پیدا می کند و از سلطه مرگ بیشتر می گریزد.” این استحضار و تکّون نفس، مسأله ای است که حافظ آن را از سنت های رایج عرفانی_فلسفی زمانه اخذ کرده است. مسأله ای که بعدها دیگر همشهری او، ملاصدرای شیرازی، نیز به آن پرداخت و گفت: “وجود و علم از یک پستان شیر می خورند.” به تعبیر بهتر، لازمه حضور بیشتر، غیبت از مشاغل و شواغبی است که ذهن و ضمیر او را به سوی خود می خواند:
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تَلْقَ من تهوی دع الدٌنیا و اهملها
از سوی دیگر کار و بار عشق و عاشقی که مبنایی ترین درون مایه شعر حافظ در کنار رندی است، مجالی برای اتساع وجودی او پدید می آورد و شاعر برخورداری از آن را امکانی در راستای بسط وجودی و تخلید نفس می داند. قوام و دوام عشق و محبت نیز بر پایه همان معرفت است و به گفته نجم دایه در مرصادالعباد_ که از کتاب های بالینی حافظ بوده است_در روز ازل گوهر محبت را در همین صدف معرفت نگهداری می کردند. بی سبب نیست که حافظ لازمه انتفاع از عشق را نیز موقوف به داشتن معرفت می داند:
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
این است که “انسان” شعر حافظ سرنمون انسانی است که به رغم نیمه تاریک وجودش،قادر است در لحظات و سکراتی به انبساط و گشودگی برسد؛چرا که گناه آلودگی جبلّی او نافی تجاربی از این دست نیست و آنچه که چنین تجربه ای را برای این “شاعر کاملا انسان” محصّل می سازد،تکیه او بر “عشق و معرفت” است.
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس، حدیثی بیا بگو

مهدی نصیری

همچنین ببینید

به بهانه داستان «کبوتر طوق‌دار» ۱

کلیله و دمنه تنها اثر ادبی در جهان باستان است که از حدود هزار و …

یک دیدگاه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *