شوپنهاور (۱)

چرا ما امروز آثار شوپنهاور را کمتر می خوانیم؟ آیامی توان گفت: شوپنهاور فیلسوف درجه ی دو است؟ کتاب «جهان همچون اراده وتصور» یک شاهکار نیست؟ آیا نقد شوپنهاور بر شی فی نفسه و فلسفه ی اخلاق و فلسفه ی هنر کانت را می توان جدی گرفت؟ دیدگاه‌های خود شوپنهاور درباره «اراده» و «آزادی» و «اخلاق» و «هنر» و«زمان» آیا اصالت دارد؟ جولیان یانگ معتقد است: شوپنهاور بر واگنر و تولستوی و تورگنیف و زولا و موپاسان و پروست و هاردی و کنراد و توماس مان   و ساموئل بکت و خورخه لوئیس بورخس و فروید و ویتگنشتاین تأثیر عمیقی نهاده است.[1] آیا یک فیلسوف درجه ی دو، می تواند این همه اثرگذار باشد؟ چرا هرازگاهی  فیلسوفان اگزیستانسیالیست به شوپنهاور بر می گردند؟ کدام یک از اندیشه های او اصیل است و کدام یک عاریتی؟ پاتریک گاردینر در کتاب شوپنهاور، به متافیزیک شوپنهاور کمتر پرداخته، گویا فلسفه شناخت و فلسفه اخلاق و فلسفه ی هنر او را مهمتر می دانسته. ولی جولیان یانگ که معمولا درنظم بخشی به اندیشه های فیلسوفان استاد است نیمی از کتابش را به متافیزیک شوپنهاور اختصاص داده است. بخشی عمده ای از نوشته های شوپنهاور در نقد اندیشه های کانت است. بخشی هم مربوط می شود به خلاقیت ها و بصیرت های خود شوپنهاور. کانت در «نقد خردناب» حرفهای تازه ای زده بود و شناخت شناسی فیلسوفان را از اساس زیر و زبرکرده بود. شو‌پنهاور خیلی رک و پوست کنده به کانت می گوید: عقل همواره غیر مولد و غیرخلاق است… لذا عقل مؤنث است.[2] از نظر شوپنهاور اراده است که خلاق است، انسان صرفا موجود شناسنده نیست. بلکه  موجود اراده گر نیز هست. [3] عقل حتی اگر بینا باشد همچون مرد شل است باید روی دوش مرد کور و قوی ای بنشیند و حرکت کند. [4] اراده گرچه نسبتی با شناخت دارد ولی مستقل است و از خودش تغذیه می کند[5]  پس می توان نتیجه گرفت که اراده آموختنی نیست. [6]جولیان یانگ ریشه ای تر به اراده می نگرد. او معقتد است: جمله ی کلیدی شوپنهاور این است ؛جهان بازنمود «من»است. [7] یانگ برای این که بتواند مساله اراده را دقیقتر طرح کند یک بحث طولانی درباره متافیزیک وسوژه اندیشنده کانت طرح می کند بعد نظریه ی هیوم را طرح می‌کند که می گفت: عقل برده ی هیجانات است. [8] آنگاه از منظر هیوم و شوپنهاور نتیجه می گیرد: عقل هرگز نمی تواند برانگیزنده باشد. [9] این مقدماتی که جولیان یانگ می چیند در پایان کتاب دوباره طرح می شود اما به شکلی تراژیک و دردناک. اراده همیشه با فقدان، ارتباط وثیقی دارد ما چیزی را اراده می کنیم که برای ما وجود ندارد. [10] آنچه فلسفه ی شوپنهاور را سیاه و ‌تیره می کند مسأله اراده نیست بلکه مسأله ملال است. شوپنهاورمی گفت: دغدغه ی فلسفه این است که بگوید جهان چیست؟ و چگونه است؟[11] به قول پاتریک گاردینر فلسفه باید کیهان شناسی باقی بماند و به خداشناسی تبدیل نشود. [12] اما جهانی که شوپنهاور می خواهد بشناسد سه ویژگی دارد که ملال ایجاد می کند:
۱-یکنواخت است.
۲-پوچ است.
۳-رغبتی بر نمی انگیزد. [13]این جاست که فلسفه ی شوپنهاور به طرف نیهلیسم و انکار اراده و رستگاری  نوع بشر هم پیش می رود. [14]حالا می توان فهمید که چرا شوپنهاور آن همه علاقه به بودا داشت و مجسمه ی بودا را روی میز کارش نهاده بود.

پی نوشت ها:
[1] – شوپنهاور، یانگ، ترجمه حسن امیری آرا / ۳۰۵-۳۳۴
[2] – گاردینر، شوپنهاور، ترجمه رضاولی یاری / ۱۱
[3] – همان / 139
[4] – همان / 164
[5] – همان / 180
[6] – همان / 255
[7] – شوپنهاور، یانگ، ترجمه حسن امیری آرا / ۳۰۵-۳۳۴
[8] – همان / 63
[9] – همان / 64
[10] – همان / 288
[11] – همان / 43
[12] – همان / 298
[13] – همان / 288
[14] – همان / 299

مجتبی بشردوست

همچنین ببینید

به بهانه نقد «کبوتر طوق‌دار»‌ ۲

از آرمان تا واقعیت خانم باربارا تاکمن، مورخ و متفکر آمریکایی، می‌گوید:حاکمان در عرصه حکومت، …

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *