از آرمان تا واقعیت
خانم باربارا تاکمن، مورخ و متفکر آمریکایی، میگوید:حاکمان در عرصه حکومت، همیشه برخلاف عقل، و حتی منافع خردمندانه و ملی خویش عمل میکنند. به زعم وی کل تاریخ بشر از جنگ تروای یونان تا جنگ ویتنام، عرصه سیر نابخردی سیاستمداران و جنگسالاران بوده و انسان، علیرغم پیشرفت در حوزههای علوم و تکنولوژی، در حیطه حکومت، عملاً امروز نیز مانند انسان ِ سه یا چهار هزار سال پیش رفتار میکند. هر چند، همین الان هستند کسانی مانند یووال نوح هراری، مورخ و علمباور نامدار اسرائیلی،که خواهد گفت: باربارا اشتباه میکند چون انسان خردمند جنگ را نیز مانند طاعون و قحطی به کنترل خویش درآورده! و همه چنگ و دندان نشان دادن سیاستمداران، هرگز منجر به وقوع جنگ عالمگیر دیگر نخواهد شد.
حال، بنا بر نظرگاه باربارا و نیز به گفته و محاسبه استاد باستانی پاریزی که میگوید: از کل عمر پنج هزار ساله انسان متمدن و شهرنشین، فقط در دویست و نود سال آن، جنگ نبوده است (البته فقدان کوتاه مدت جنگ هم به معنای صلح نبوده) بلافاصله این سوال پیش میآید؛ پس این همه سیاستنامهها و نصیحةالملوکهای امثال خواجه نظامالملک و سعدی و غزالی و… و نیز داستانهای حکمتآموز کلیله و دمنه به چه کار آمده است؟ چرا امر سیاست و سیاسیون چندان تن به قید حکمت نمیدهند، و حتی فیلسوفی چون افلاطون موفق به تربیت دیونیزیوس، جوانک بیتربیت و حاکم ستمگر سیسیل نمیشود و نهایتاً همو افلاطون نگونبخت را به بردگی میفروشد؟! چرا اسکندر مقدونی ِجوان، که میتوانست چموشترین اسبها را رام کند،خودش رام حکمت و فلسفه استادش ارسطو نمیشود، و سودای جهانآشوبی بر سرش میزند؟ به تعبیر دیگر، وقتی پلوتیکای ارسطو در اسکندر کارگر نیست، آن وقت از سیاستنامه امثال خواجه نظامالملکها چه برخیزد؟ واقعیت این است که در کل ادبیات فارسی، انساندوستی و دعوت به مکارم اخلاقی موج در موج است و گویی شاعران و عارفان ایرانی درگیر نوعی سندروم وعظ و پند شدهاند. ولی در مقام عمل، امیران و حاکمان مورد خطاب این منادیان اخلاق، به همان میزانِ عوام ِ مردم تحت تأثیر نخاع شوکی و غرایز و سوائق بودهاند و از این حیث به لحاظ واقعیتهای میدانی تاریخ، فرق چندانی بین کبوتر مطوقه و دیگر کفتران زیر دستش نبوده است. در همین داستان مورد بحث،کبوتر مطوقه یک سخن بسیار درخشانی بیان میکند که یادآور پیام ژان ژاک روسو در قراداد اجتماعی و حقوق متقابل دولت و ملت اوست، آن جا که مطوقه به زبرا (موش باهوش) میگوید: «من ریاست این کبوتران تکفل کردهام و ایشان را از آن روی بر من حقی واجب شده است و چون ایشان حقوق مرا به طاعت و مناصحت بگزاردند…من نیز از عهده لوازم ریاست بیرون باید آمد.» قطعاً چنین حرفی برای یک عالِم سیاست بسیار نکته پر مغزی است ولی برای عامل سیاست به خصوص در مشرق استبداد که به قول دکتر کاتوزیان همیشه تضادی بین دولت و ملتش بوده، هیچ محلی از اعراب نداشته داشت.
نظیر این سیاستورزیهای کبوتر داهی را در کثیری از آثار ادبی و حکیمانه فارسی مشاهده میکنیم، از آن جمله سعدی که سبق از دیگران برده، در مطاوی آثارش سخنان حکیمانه فراوانی گفته که بسیار قابل مقایسه با آرای فلاسفه مدرن اروپاست. مثلاً عباس میلانی در یکی از مقالاتش این سخن سعدی را با سخنان هگل در خدایگان و بندهاش مقایسه میکند:
«پادشاه بر رعیت از آن محتاجتر است که رعیت به پادشاه،که رعیت اگر پادشاه نیست و هست، همان رعیت است، و پادشاهی بیوجود رعیت متصور نمیشود.» اما ظاهراً پادشاهی ویلهلم دوم که هگل سوخته او بود، توفیر زیادی با نمونههای شرقیاش داشت و اساساً پادشاه مغرب زمین به رعایت حق و حقوق رعایا تن میداده ولی برای سلطان شرق هیچ خط و براتی در کار نبود. به همین دلیل هم، نظریه وجود «شاهان آرمانی» در ایران باستان که دکتر طباطبایی آن قدر سنگش را به سینه میزد با مصادیق عینی و انضمامی در تماس نیست و این شاهان مثل قصه کبوتر طوقدار صرفاً در جوف کاغذ متون ادبی یک حقیقت لفظی بوده نه عینی! یعنی خوابی بود که به علل مختلف هرگز تعبیر نشد تا رابطه دوسویه کفترهای مطیع و مطوقه دانا در عمل به واقعیت کفتر و کفتار منجر گردد. به سخن دیگر در سرزمینی که موتیف تفکرش عشق (نظر شفیعی کدکنی در مورد تاریخ ایران) و اعتقاد به قضا و تقدیر باشد شرط ضمنی خودکامگی نیز پیشاپیش امضا شده است. اتفاقا در مقدمه کلیله و دمنه نیز این تقدیرگرایی به شدت نمود دارد و در قصه مذکور هم، مطوقه آرمانی، سر و ته کل ماجرا را با ریسمان قضا و قدر به هم میبندد و میگوید: «مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید.»
مهدی نصیری