خانه / قلمرو های فلسفه / تاریخ فلسفه / سعدی و معنای زندگی

سعدی و معنای زندگی

کیرکگور در مورد ملال و افسردگی می گوید:خدایان ملول بودند؛ آدم را آفریدند؛ آدم ملول شد؛ حوا برایش خلق شد،  آدم و حوا ملول شدند و بچه هایی پس افکندند و با رشد جمعیت ملال در دنیا تکثیر گردید. با این فرض باید گفت؛ هر چند که بحران معنا و ملال ِحاصل از آن به طور اعم از عوارض قطع شدن حبل المتین مذهب و پیدایش زندگی مدرن و پسامدرن به حساب می آید و ساحت انسان سنتی به طور نسبی از آن برکنار بوده،  با این حال می توان نشانه هایی از دغدغه های اگزیستانسیل و ملالت های وجودی را در سپهر انسان سنتی و در احوال حکیمان و شاعران متقدمی مانند حافظ و خیام و مولانا و غزالی و. . .  نیز نشان داد.

اگر بخواهیم پدیدارانه به مقدمه گلستان سعدی نگاه کنیم؛ این خارخارهای وجودی سعدی را در آنجا به روشنی خواهیم دید. به گفته دکتر همایون کاتوزیان،  سعدی پس از فراغت از سرایش بوستان به مثابه مادر آبستنی که وضع حمل کرده،  دچار ملال و افسردگی پس از فراغت شده است. گو این که  سؤالاتی مانند “که چه؟”و “آخرش چه؟”  که تار از پود آدمی درمی آورند،  به سراغ او نیز آمده است. شخصیتی که بعد از سی سال سیر و صفای آفاقی در اقصای عالم در دیار محبوبش متوطن شده و منظومه بی مثال بوستان و غزل های عذب و نابی را سروده و در سایه نواخت و نثار دولت آتابک فارس و همشهریان خونگرمش آرمیده و از نوخطان و حوری وشان نیز حظی برده و از باختر تا کاشغر هم شهرتی به هم زده است،  چه کارِ ناکرده ای دارد که می باید انجام دهد؟ وقتی که از حیات ذهنی و عینی کام تام ستانده شده باشد،  دیگر “چرایی” زندگی در برابر “چگونگی” آن چه معنایی خواهد داشت؟
به این ترتیب سعدی دچار ملال می شود و بر عمر رفته تأسف می خورد و با ادراکی از سایه مرگ در حوالی پنجاه سالگی،  پنج روزِ باقی مانده عمرش را مانند برف در مقابل آفتاب تموز، زود گذر و شتابان می یابد و حتی در جمع یاران و میان باغ و بوستان هم این اضطراب وجودی، عیش او را منغص می کند. پس در جمع اصحاب نیز مانند انسانی در عمق جزیره نامسکون،  احساس تنهایی کرده و طریق عزلت در پیش می گیرد و می گوید؛ السلامه فی وحده،  و این دامن چینی از آمیختگی با جمع،  نهایتا به جمعیت خاطر او منجر می شود. چنان که شوپنهاور_که یگانه فیلسوف ملال اروپاست_تنهایی و گوشه گیری را خصیصه انسان های برجسته می داند و یافتن سعادت را در میان جمع و انجمن نیز نشانه بلاهت. جالب آن جاست که این فیلسوف نامدار آلمانی_که حتی نیچه و فروید را هم تحت تأثیر قرار داد _در چند قسمت از کتاب ِ “در باب حکمت زندگی” اش مستقیما به ملال و عزلت جویی سعدی اشاره می کند: “از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود،  سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. “(به احتمال محکم منبع آشنایی شوپنهاور با آثار شاعران ایرانی،   گوته است که از دوستان نزدیک مادرش “یوهانا” بوده است.)
تا این جای کار با شکل سلبی ملال و افسردگی سعدی مواجه ایم،  ولی نابغه ای مانند سعدی با اتکا به ذهن غنی اش از این تولک بودگی رهایی می یابد و در این جاست که شکل ایجابی ملال و افسردگی سعدی نمود می یابد و دست او را می گیرد.
مستمسک سعدی در این رهایی باز هم هنر زبانی اوست؛ چرا که هنر و خلاقیت در شکل اصیلش نوعی فراروی از جبرهای معهود طبیعت است،  بی دلیل نبود که ارسطو برخلاف استادش افلاطون، عمل پوئسیس (ساختن هنرمندانه) را تمجید می کرد و هنر را عرصه امور محتمل الوقوع و پدیده هایی که در واقع نیستند ولی می توانند وقوع یابند،  می دانست. این که گلستان ِساخته ی سعدی برخلاف گلستان ِعرصه طبیعت،  خزان پذیر نیست؛ به دلیل همان فرم هنرمندانه آن است. همان طور که لوکاچ تذکر می دهد، آثار هنری و حتی مقالات انتقادی از آنجایی که دارای فرم و قوام ذهنی اند،  از طبیعتی که گرفتار ماده و هیولی است، فراتر می باشند. مارکس سست ترین آثار معماران را از خانه های عنکبوت محکم تر و مهندسی تر می دانست و بودلر نغمات پیانو را بر آواز بلبل ترجیح می داد، چرا که در مواردی از این دست، پای ساختن غیر غریزی و غیر طبیعی در میان است. سعدی این نکته را قرن ها پیش به کمک هوش شهودی اش دریافته بود؛ که آزادی و فراغت و لذت ِ ناشی از آفرینش ذهنی و هنری بسی پرمایه تر از آفریده های عینی و بیرونی است. هیچ جاه و گاه و باهی به پای  لذت آفرینش های هنری نمی رسد؛ زیرا همیشه بین انسان و داده های مادی و طبیعی فاصله است و وصل ممکن نیست. تمالک و تصاحب نعمات و موهبات بیرونی هرگز نمی تواند این داشته ها را تبدیل به بخشی از وجود و هستی انسان کند. تولستوی صدها هکتار زمین و صدها اسب و کارگر حاضر یراق داشت با این همه به اعتراف خودش،  فقط با پرداختن به امور هنری و معنوی می توانست سایه پوچی و خودکشی را از خود دور کند. شوپنهاور که پرداختن به امور ذهنی و هنری را تنها مایه دلگرمی انسانِ ذاتا شرور می دانست،  در مورد زندگی اشراف و اعیان بی بهره از لذات ذهنی وصف جالبی به دست می دهد: “او غالبا کاخ بزرگ خود را با عجله ترک می کند و شتابان بیرون می رود زیرا خانه او را مشمئز می کند، اما ناگهان باز می گردد، چون درمی یابد که بیرون از خانه حالش به هیچ روی بهتر نیست. چهار نعل به ویلای خود می تازد. . . اما به محض اینکه از پاشنه در می گذرد. . . ترجیح می دهد که دوباره به شهر بازگردد. ” البته مراد شوپنهاور تأیید فقر نیست؛ بر عکس، این فیلسوف برای رهایی نسبی از رنج،  برخورداری از ناز و تنعم را شرط لازم می داند، منتها این شرطی است که برای رهایی کامل از رنج و ملالت کفایت نمی کند.
به این ترتیب سعدی به شهادت مقدمه گلستان، با نابسنده دانستن زیبایی های حسی و مادی، در پرتو تخیل سخته و فرهیخته اش به دنیای هنری و آرمانی خودش در داستانک های گلستان پناه می برد تا از “سگ سیاه افسردگی” در امان باشد. گزینش عناوین گلستان و بوستان برای دو اثر ادبی از سوی سعدی، یادآور سخن فروید در مورد نقش هنر در زندگی پرملال انسان ها نیز می تواند باشد، آن جا که فروید می گوید: هر کسی باید باغبان باغچه اش شود. (یعنی لزوم زندگی هنری)
گل همین پنج روز و شش باشد/این گلستان همیشه خوش باشد. (سعدی)

مهدی نصیری

همچنین ببینید

به بهانه نقد «کبوتر طوق‌دار»‌ ۲

از آرمان تا واقعیت خانم باربارا تاکمن، مورخ و متفکر آمریکایی، می‌گوید:حاکمان در عرصه حکومت، …

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *