واژه ی پرسونا در یونان باستان به صورتک هایی اطلاق میشد که بازیگران تئاتر بر صورت خود قرار میدادند تا در آن صورت بتوانند به خوبی در کالبد کاراکتر مورد نظر حضور پیدا کنند. نقش باید اینگونه اجرا میشد (واژه پرسونالیتی زاییده این جریان است).
درواقع صورتک ها چیزی غیر از صاحبان خود یعنی بازیگران بودند. شاید به زبان فلسفی بتوان این گونه گفت که صورتک ها عرض بودند و بازیگران جوهر.
اگر بخواهیم ارتباطِ میانِ بازیگر و صورتک را به تعریف شخصیت تعمیم بخشیم آن وقت باید بگوییم که شحصیت، چیزی جدای از ذات آدمی است. شخصیت آن چیزی است که به ذات آدمی سنجاق شده است.
آیا به درستی این گونه است؟ آیا شخصیت چیزی جدای از ذات آدمی است؟ این پرسش، اندیشمندان بسیاری خصوصا اندیشمندان حوزه اخلاق را به فکر واداشت. حقیقتا چه نوع ارتباطی میان شخصیت و ذات آدمی حاکم است؟
حال ممکن است شما از من بپرسید اساسا این پرسش چه فایده ای دارد؟ فهمیدن این مسئله چه دردی را دوا میکند؟
پاسخم به شما این است که اگر ما شخصیت آدمی را مساوی با ذاتش بدانیم تغییر این ذات به دلیل مسائل بسیاری چون ژنتیک، وراثت، جغرافیا و… بسیار دشوار و شاید غیر ممکن باشد اما اگر شخصیت را به سان صورتک، چیزی جدای از ذات آدمی قلمداد کنیم آنگاه به راحتی میتوانیم با او روبرو شویم و او را به صفات خوب و بد بیاراییم.
حاصل آنکه نگاهِ الگوهای اخلاقی و تربیتی به درک صحیح این مسئله گره خورده است. آن چنانکه پیداست دیگر نمیتوان به سادگی نسخه یِ اخلاقیِ واحدی را برای تمام انسان ها تجویز نمود.
علی وکیلی